بازگشت آنا و آقاجون از مکه
عزیز دلم ببخش که این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و مجبور شدم همه اتفاقات این چند روز رو یکجا برات بنویسم.
قرار بود آقا جون و آنا از مکه برگردند، ما نتونستیم برای استقبال به فرودگاه بریم و برای مراسم که قرار بود تو تالار باشه رفتیم. تو توی تالار خوشبختانه خوب غذا خوردی و خیلی هم خوشحال بودی. روز بعدش خونه دایی جون برای شام مهمون بودیم و تو با بچه ها شیطونی می کردی و بالا پایین می پریدید که یهو جیغ کشیدی و پاتو گرفتی و ما فهمیدیم که پات یا در رفته یا ضربه دیده چون نمی تونستی پاتو زمین بذاری. فردای اون روز هم تاسوعا بود و نتونستیم پیش متخصص ببریم. شب عاشورا بود و قرار بود فرداش ما راه بیفتیم و به خونمون بیاییم که یهو تو خونه عمو علی استفراغ کردی و تا وقتی که خونه آقاجون برگردیم 3-4 بار پشت سرهم استفراغ کردی و ما از اونجا به بیمارستان کودکان تبریز رفتیم و اونجا بهت سرم زدن و ما مجبور شدیم دیر حرکت کنیم و ساعت 12 ظهر بهمراه مامان بزرگ راه افتادیم با کلی سوغاتی که آقاجون و آنا از مکه آورده بودند و حدود 8 شب به خونه رسیدیم. فرداش شنبه تو را پیش یه متخصص بردیم و پس از عکس گرفتن مشخص شد که مشکلی وجود نداره ولی دکتر گفت بهتره یه آتل ببندیم تا چند روزی حرکت نکنه و خوب بشه. پس فرداش هم بابا ماموریت خارج رفت و تو کلی گریه کردی. دو روز بعدش شب تو دوباره یه تب شدید داشتی و به 40 درجه رسید که ساعت 3 نصف شب درمانگاه بردمت. تو این چند روز تو همش لباس بابا رو بغل می کردی و با اون می خوابیدی و یه روز هم اینقدر دلتنگی و بی قراری کردی که بردمت سرزمین عجائب. یکی دو روز بعد هم که بابا از ماموریت اومد کلی شکلات و لباس برات آورده بود و تو خیلی خوشحال شدی و همش توی بغل بابا بودی و اصلاً پایین نمیومدی. امروز هم که یه هفته از اومدن بابا میگذره با هم اریکه رفتیم و پس از خوردن پیتزا فیلم "عملیات مهد کودکی" رو دیدیم. چند باری تئاتر کودک رفته بودی ولی این اولین باری بود که سینما می رفتی.
اینم چند تا عکس از این روزها:
آوین در بیمارستان موقع بستن آتل:
اینم چند نمونه از غذاهای هفته پیشت که مریض بودی و منم برای روحیه دادن غذاهاتو اینجوری تزئین می کردم.