آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

آوین

تولد سه سالگی آوین

امروز هم سالگرد ازدواجمونه و هم تولد آوین ، سه سال پیش خداوند بهترین هدیه دنیا رو  تو این روز قشنگ بهمون داد.    اینم عکسهای یه تولد ساده و خودمونی:            اینم دایی وحید :         ...
4 شهريور 1393

تمیز کردن بالکن

دیروز دختر گلی داشت از تو بالکن حیاط آپارتمون روبروی خونمون رو نگاه می کرد یه خانم نظافتچی داشت حیاط رو جارو می کرد. بعدش هم اومد خونه گفت منم باید بالکن رو تمیز کنم، چادرش رو هم ورداشت و کفشای بابا رو هم پوشید (گفت اینا هم مثلا چکمه هستن مثل اون خانم) ورفت بالکن. دم به دقیقه هم از من می پرسید خانم خونتون تمیز شد؟ به منم می گفت مامان تو الان مامان من نیستیا تو خانم هستی.           ...
27 تير 1393

آوین و خاله بازی با عروسکاش

دخترم امروز هوس خاله بازی کرده بود واسه همین هر چی عروسک داشت چیده بود رو زمین و باهاشون حرف می زد اینم عکسای قشنگش.             اینجا هم به گفته خودش مهندس شده تا سماور رو درست کنه، این عروسک بیچاره هم عروسک بچگی های منه.           اینجا هم داره با عروسکاش حرف می زنه.       اینجا هم گیر داده که تو هم بیا بازی کنیم.     ا ینم سبد اسباب بازی های شکسته،وقتی اینارو می ریزه کف اتاق منو بابا دلمون می خواد از خونه فرار کنیم.     ...
25 تير 1393

اولین سوال در مورد خدا

دیشب داشتم برای آوین قصه تعریف می کردم که خوابش ببره،یهو ازم پرسید مامان اسم خدا چیه؟گفتم همون خداست.دوباره پرسید اگه کار اشتباهی انجام بدم خدا منو میزنه؟گفتم نه خدا هیشکیو نمی زنه،گفت آخه تو فیلم آوا(منظور آقا)گفت حدا بدجور منو زد،گفتم خدا خیلی مهربونه ولی بعضی از آدم بزرگ ها یه کارای بدی می کنن که خدا از دستشون ناراحت می شه ولی هیچ وقت اونا رو نمی زنه. بعد گفت مامان من می خوام برم خدا رو ببینم، گفتم نمی شه خدا رو دید خدا تو آسمونه،گفت می تونیم سوار هواپیما بشیم بریم خدا رو ببینیم برگردیم. بغض کردم یاد بچگی خودم افتادم ،تو حیاط خونه نشسته بودم مامانم داشت موهامو شونه می زد از مامانم پرسیدم مامان خدا چه جوریه؟مامانم گفت خدا نوره،گفتم ی...
15 تير 1393

اسباب کشی

آوین مامان خیلی وقته که برات هیچ مطلبی ننوشتم منو ببخش . دختر نازم الان تو و بابا خوابیدین منم اومدم یه پست جدید بذارم. منو بابا اول اردیبهشت تصمیم گرفتیم خونه رو بفروشیم، ما فکر میکردیم کار خرید و فروش خونه چند ماه طول می کشه ولی خوشبختانه خونه خیلی زود به فروش رفت ما هم خونه ای رو که دلمون می خواست خریدیم تو این مدت به بابا جون خیلی فشار اومد . روز اسباب کشی 25 اردی بهشت بود مامان بزرگ هم از اول اردی بهشت تا اخر اردی بهشت خونمون بود و کلی کمکمون کرد قربونش برم همه کارا رو سعی می کرد خودش بکنه.خلاصه اوضاع خونه خیلی به هم ریخته بود.  بیشتر نگرانی من و بابا از طرف تو بود که نکنه دلتنگ خونه قبلی بشی ولی از اونجایی که یه پارک سر ک...
15 تير 1393

آوین و ورزش صبحگاهی

آوین گلم امروز صبح که از خواب بیدار شد رفت بالکن و شروع کرد به ورزش کردن.  اینم عکسای قشنگش: اینجا هم ازم می خواد mp3 player روبراش روشن کنم.     ...
3 ارديبهشت 1393

تبريك روز زن

همسرم روزت را تبریک گفته و هزاران هزار شاخه ی رز صورتی را به همراه تمام عشق که موجودیم است تقدیمت می کنم قربونت برم بدون که همیشه دوست داشتم دارم و خواهم داشت. از طرف بابا و آوين   نويسنده: باباي آوين ...
31 فروردين 1393

برنامه محبوب آوین

دختر گلم عاشق برنامه عمو پورنگه ، وقتی هم عمو پورنگو تو تلویزیون می بینه می ره جلو تلویزیون و بهش میگه بیا خونمون با هم بازی کنیم. برنامه  هم که تموم میشه کلی ناراحت می شه. امروز هم که داشت برنامه عمو پورنگو می دید و باهاش حرف می زد این عکس هارو ازش گرفتم       . ...
30 فروردين 1393

نووز93

امسال هم مثل پارسال موقع تحویل سال نو خونه خودمون بودیم. روز اول فروردین رفتیم شهریار خونه خاله و شب هم برای شام اونا اومدن خونه ما. قرار شد فردا ساعت 5 صبح باخاله اینا به سمت تبریز بریم.فردا صبح زود راه افتادیم و طرفای ظهر رسیدیم تبریز.بعد از ظهر اون روز و فردا تا ظهر فرصت داشتیم تا به دیدن فامیل و دوستامون بریم.سوم فروردین دسته  جمعی(دایی ها به همراه خونوادشون و مامان و بابای بابا) به طرف ویلای بابا بزرگ راه افتادیم حدود سه ساعت و نیم طول کشید. یه روز قبل از ما مامان بزرگ و بابا بزرگ اونجا بودن و همه چیز رو آماده کرده بودن. حدود 6 روز اونجا بودیم که هوا فوق العاده خوب بود و تو این مدت همش کنار رودخونه و جنگل و کوه بودیم.بابا بزرگ یه...
29 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوین می باشد