آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

آوین

سفر کیش

هفته قبل من و تو بابا جون رفتیم کیش و 3 شب اونجا بودیم. خیلی سفر خوبی بود چون تهران در اوج آلودگی بود ولی اونجا هم هوای خوبی داشت و هم گرم و مطبوع بود. اونجا پارک دلفین ها رفتیم که برنامه هاش خیلی عالی بود. کلاً تو این چند روز کلی مراکز خرید و کنار دریا رفتیم. کنار دریا خیلی خوش گذشت و ما هم اونجا اسکوتر برقی اجاره کردیم و بابا و من و تو سوار شدیم و تو هم کلی ذوق کردی. اینم عکسهای این مسافرت:            باغ پرندگان- پارک دلفین ها:           کنار دریا:         - اینم تهران موقع ...
13 دی 1392

خاطرات 6 تا 9 ماهگی

عزیز دلم تو هفت ماهگی شیطنت هات شروع شده بود و عاشق بازی و شیطنت با بابا بودی. در هنگام دالی بازی از خنده ریسه می رفتی، توپو خیلی دوست داشتی و بابا برات انواع مختلف توپ خریده بود. تو هشت ماهگیت اصلا نمی نشستی و مدام در حال چهار دست و پا بودی (بدون حرکت به جلو). تو این ماه دست زدن و بوس کردن رو یاد گرفتی و وقتی می گفتم(بابا) به در نگاه می کردی. در تاریخ 26/12/90 دندون پیشین میانی چپ فک پایینت در اومد. به درخت هم می گفتی دخ. توی این ماه (10و11 فروردین91) به کاشان رفتیم. تو همین ماه کلاس زبان رو شروع کردم و بهمین خاطرمجبور بودم ساعت 8 تا 10 شب برم و تو هم پیش بابا می موندی. یه روز توی فروردین ماه به یک اسباب بازی فروشی رفتیم و توی فسقل...
9 آذر 1392

بازگشت آنا و آقاجون از مکه

عزیز دلم ببخش که این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و مجبور شدم همه اتفاقات این چند روز رو یکجا برات بنویسم. قرار بود آقا جون و آنا از مکه برگردند، ما نتونستیم برای استقبال به فرودگاه بریم و برای مراسم که قرار بود تو تالار باشه رفتیم. تو توی تالار خوشبختانه خوب غذا خوردی و خیلی هم خوشحال بودی. روز بعدش خونه دایی جون برای شام مهمون بودیم و تو با بچه ها شیطونی می کردی و بالا پایین می پریدید که یهو جیغ کشیدی و پاتو گرفتی و ما فهمیدیم که پات یا در رفته یا ضربه دیده چون نمی تونستی پاتو زمین بذاری. فردای اون روز هم تاسوعا بود و نتونستیم پیش متخصص ببریم. شب عاشورا بود و قرار بود فرداش ما راه بیفتیم و به خونمون بیاییم که یهو تو خونه عمو علی استفراغ کر...
8 آذر 1392

آشپزی آوین

عزیزم از 3 هفته پیش که تب داشتی و پایین هم نمی آمد و نهایتاً دکتر گفت باید بستری بشی و تو 2 روز توی بیمارستان آتیه بستری شدی و البته خیلی روزهای سختی بود و تو اصلاٌ از بیمارستان و سرم زدن و خون گرفتن خوشت نمی آمد و بخصوص روز اول اصلاً روی تخت آروم نبودی و اینقدر بی قراری کردی که مامان بزرگ و دایی مهدی روز دوم از تبریز اومدن (روز جمعه 26 مهر مامان بزرگ و دایی اومدن) و شنبه ظهر هم ترخیص شدی و خونه اومدیم. از اون روز به بعد حالت خوب بود تا اینکه دوباره 2-3 روز پیش تب داشتی ولی این بار علائم سرما خوردگی هم داشتی و سرفه می کردی که ساعت حدود 5 صبح سه شنبه دکتر رفتیم و دکتر گفت که ویروسیه و چند روزی طول می کشه تا بهتر بشی. سه شنبه ظهر که اول محرم ...
17 آبان 1392

خاطرات 10 تا 12 ماهگی

آوین گلم میخوام خاطرات 10 ماه  تا یک سالگیتو بنویسم   . خوشگلم تو 10 ماهگی عاشق سوپ های مخصوص مامان بودی، منتظر اومدن بابا از سرکار بودی و عصرها از ساعت 7 به بعد برای بابا بیقراری می کردی و وقتی "بابا" می گفتم به سمت در نگاه می کردی. وقتی کلماتی مثل لامپ، یخچال، گل، درخت و چتر را می گفتم به سمتشون نگاه می کردی و همیشه از دسته اجاق گاز آویزون می شدی و تاب تاب می کردی. تو این ماه یه استخر آب بازی برات خریدیم که خیلی دوسش داشتی و اصلاً از توش بیرون نمیومدی. تو این ماه عکاسی نیلچی رفتیم که همونجا به آرایشگاه نیلچی رفتیم و برای اولین بار موهاتو کوتاه کردیم. تو 11 ماهگیت همش گوشیو ور می داشتی و "الو" می ک...
9 آذر 1392

خاطرات 2 تا 6 ماهگی آوین

عزیزم آوین جون الان میخوام خاطرات 2 ماه تا 6 ماهگیتو بنویسم. تو که 10 روزت تموم شد به همراه من و مامان بزرگ و دایی و زن دایی که دنبالت اومده بودند به تبریز رفتیم  و تا حدود 45 روزگیت در تبریز بودیم. تو این مدت بابا آخر هر هفته به تبریز می اومد و برمی گشت تا اینکه ما هم با بابا به خونمون اومدیم. تو از حدود 1 ماهگیت دل دردهای کولیکت شروع شده بود و تقریباً هر روز عصرها از حدود ساعت 4-5 شروع می شد و معمولاً هم 3 تا 5 ساعت طول می کشید و تو توی این مدت همش گریه می کردی و من و بابا تو را لای پتو تکون می دادیم تا آروم بشی و جالب هم اینکه فقط با این کار تو آروم می شدی و بابا هم سعی می کرد توی این مدت زودتر از سر کار بیاد تا بتونیم با همدیگه تو ر...
10 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوین می باشد