خاطرات 6 تا 9 ماهگی
عزیز دلم تو هفت ماهگی شیطنت هات شروع شده بود و عاشق بازی و شیطنت با بابا بودی. در هنگام دالی بازی از خنده ریسه می رفتی، توپو خیلی دوست داشتی و بابا برات انواع مختلف توپ خریده بود. تو هشت ماهگیت اصلا نمی نشستی و مدام در حال چهار دست و پا بودی (بدون حرکت به جلو). تو این ماه دست زدن و بوس کردن رو یاد گرفتی و وقتی می گفتم(بابا) به در نگاه می کردی. در تاریخ 26/12/90 دندون پیشین میانی چپ فک پایینت در اومد. به درخت هم می گفتی دخ. توی این ماه (10و11 فروردین91) به کاشان رفتیم. تو همین ماه کلاس زبان رو شروع کردم و بهمین خاطرمجبور بودم ساعت 8 تا 10 شب برم و تو هم پیش بابا می موندی. یه روز توی فروردین ماه به یک اسباب بازی فروشی رفتیم و توی فسقل...
نویسنده :
مامان آوین
21:00
بازگشت آنا و آقاجون از مکه
عزیز دلم ببخش که این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و مجبور شدم همه اتفاقات این چند روز رو یکجا برات بنویسم. قرار بود آقا جون و آنا از مکه برگردند، ما نتونستیم برای استقبال به فرودگاه بریم و برای مراسم که قرار بود تو تالار باشه رفتیم. تو توی تالار خوشبختانه خوب غذا خوردی و خیلی هم خوشحال بودی. روز بعدش خونه دایی جون برای شام مهمون بودیم و تو با بچه ها شیطونی می کردی و بالا پایین می پریدید که یهو جیغ کشیدی و پاتو گرفتی و ما فهمیدیم که پات یا در رفته یا ضربه دیده چون نمی تونستی پاتو زمین بذاری. فردای اون روز هم تاسوعا بود و نتونستیم پیش متخصص ببریم. شب عاشورا بود و قرار بود فرداش ما راه بیفتیم و به خونمون بیاییم که یهو تو خونه عمو علی استفراغ کر...
نویسنده :
مامان آوین
20:59
آشپزی آوین
عزیزم از 3 هفته پیش که تب داشتی و پایین هم نمی آمد و نهایتاً دکتر گفت باید بستری بشی و تو 2 روز توی بیمارستان آتیه بستری شدی و البته خیلی روزهای سختی بود و تو اصلاٌ از بیمارستان و سرم زدن و خون گرفتن خوشت نمی آمد و بخصوص روز اول اصلاً روی تخت آروم نبودی و اینقدر بی قراری کردی که مامان بزرگ و دایی مهدی روز دوم از تبریز اومدن (روز جمعه 26 مهر مامان بزرگ و دایی اومدن) و شنبه ظهر هم ترخیص شدی و خونه اومدیم. از اون روز به بعد حالت خوب بود تا اینکه دوباره 2-3 روز پیش تب داشتی ولی این بار علائم سرما خوردگی هم داشتی و سرفه می کردی که ساعت حدود 5 صبح سه شنبه دکتر رفتیم و دکتر گفت که ویروسیه و چند روزی طول می کشه تا بهتر بشی. سه شنبه ظهر که اول محرم ...
نویسنده :
مامان آوین
13:57
خاطرات 10 تا 12 ماهگی
آوین گلم میخوام خاطرات 10 ماه تا یک سالگیتو بنویسم . خوشگلم تو 10 ماهگی عاشق سوپ های مخصوص مامان بودی، منتظر اومدن بابا از سرکار بودی و عصرها از ساعت 7 به بعد برای بابا بیقراری می کردی و وقتی "بابا" می گفتم به سمت در نگاه می کردی. وقتی کلماتی مثل لامپ، یخچال، گل، درخت و چتر را می گفتم به سمتشون نگاه می کردی و همیشه از دسته اجاق گاز آویزون می شدی و تاب تاب می کردی. تو این ماه یه استخر آب بازی برات خریدیم که خیلی دوسش داشتی و اصلاً از توش بیرون نمیومدی. تو این ماه عکاسی نیلچی رفتیم که همونجا به آرایشگاه نیلچی رفتیم و برای اولین بار موهاتو کوتاه کردیم. تو 11 ماهگیت همش گوشیو ور می داشتی و "الو" می ک...
نویسنده :
مامان آوین
22:10
خاطرات 2 تا 6 ماهگی آوین
عزیزم آوین جون الان میخوام خاطرات 2 ماه تا 6 ماهگیتو بنویسم. تو که 10 روزت تموم شد به همراه من و مامان بزرگ و دایی و زن دایی که دنبالت اومده بودند به تبریز رفتیم و تا حدود 45 روزگیت در تبریز بودیم. تو این مدت بابا آخر هر هفته به تبریز می اومد و برمی گشت تا اینکه ما هم با بابا به خونمون اومدیم. تو از حدود 1 ماهگیت دل دردهای کولیکت شروع شده بود و تقریباً هر روز عصرها از حدود ساعت 4-5 شروع می شد و معمولاً هم 3 تا 5 ساعت طول می کشید و تو توی این مدت همش گریه می کردی و من و بابا تو را لای پتو تکون می دادیم تا آروم بشی و جالب هم اینکه فقط با این کار تو آروم می شدی و بابا هم سعی می کرد توی این مدت زودتر از سر کار بیاد تا بتونیم با همدیگه تو ر...
نویسنده :
مامان آوین
1:07